سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غروب جمعه

عصر یک جمعه دلگیر، دلم گفت: بگویم و بنویسم  

که چرا عشق به سامان نرسیده است؟  

چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظه باران نرسیده است؟  

به هر کس که در این خشکی دوران

به لبش جان نرسیده است به ایمان نرسیده است؟ 

و هنوزم که هنوز است، غم عشق به پایان نرسیده ست؟

بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید، بنویسد هنوزم که هنوز است 

چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟ 

و چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده ست؟

دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، 

زمین مرد، زمان بر سر دوشش به غم و اندوه به انبوه فقط برد. 

دل چشم به راه است که در حسرت یک پلک نگاه است. 

ولی حیف نصیبم فقط آه است. توئی آئینه روی من بیچاره سیاه است

و جا دارد که از این شرم بمیرم که بمیرم.

 



مطلب بعدی : حدیث