نقل شده که امیر المومنین به جنگ صفین مىرفتند رسیدند (به نخله) با نود هزار سوار. دلا این عالم فانى به یک ارزن نمىارزد به دنیا آمدن بر زحمت رفتن نمىارزد اگر بر تخت شاهى تا به روز حشر بنشینى به خشت زیر سر اندر خفتى نمىارزد عروس بى عزا این چرخ دون نیست در خاطر زحق نگذرد که آن شادى به آن شیون نمىارزد مسخر گر شود روى زمین مثل اسکندر به تنهایى قبر و وقت جان کندن نمىارزد اگر فرمان روا باشى ندارى از جهان چیزى به غیر از یک کفن آن هم به پوشیدن نمىارزد
روزى مىگذشتند در کوچهاى از کوچههاى آن محل صداى گریه زنى را شنیدند که آن حضرت با تمام کسانى که همراهش بودند محزون شدند چون خوب ملاحظه فرمودند: زنى را دیدند بر سر چهار قبر نشسته و بىاختیار گریه مىکند.
چون حضرت دید، فرمودند: اى زن چرا اینطور گریه مىکنى؟ مگر صاحبان این قبر کیانند؟ بگو بدانم قصه خود را.
عرض کرد: یا امیر المومنین اینها شوهر و سه پسر من هستند که در یک روز وفات کردهاند شوهرى داشتم به سه پسر و ما فقیر بودیم و بزغاله داشتیم از شیر او زندگى مىکردیم روزى شوهرم بزغاله را ذبح کرد و پسر بزرگ من حاضر نبود، اما آن دو نفر دیگر بودند بعد از آنکه شوهرم آن بزغاله را ذبح کرد پوستش را برداشت و رفت به طرف بازار که بفروشد در این اثنا پسر بزرگ من وارد خانه شد سراغ بزغاله را گرفت برادرش گفت: پدرم او را ذبح کرد، پرسید: چگونه او را ذبح کرد؟
گفت: بیا تا به تو بنمایم کیفیت ذبح را، پس برادر بزرگ را خوابانید و کارد برداشت من گمان نمىکردم که چنین کند، یک مرتبه دیدم که برادر را ذبح کرد؟ خون زیادى از او آمد وقتى که برادرش را کشته دید برخاست فرار کرد.
در این اثنا شوهرم وارد شد پسرش را کشته دید واقعه را سوال کرد براى او گفتم: بعد به او گفتم: برخیز به طلب آن پسر برو مبادا خود را از ترس هلاک کند.
شوهرم برخاست عقب او رفت تا نزدیک او رسیده بود پسر از ترس خود خواست از دیوار بالا رود دیوار یک مرتبه بر رویش خوابید و او هم مرد، شوهرم با گریه برگشت واقعه را نقل کرد براى من بعد پرسید: پسر کوچک کجاست؟
گفتن: آشپزخانه رفته، آمدیم به سراغ او دیدیم آتش گرفته و سوخته شوهرم همین که این حالات را دید نعره زد و افتاد روى زمین و مرد و این قبور آنها است پس از آن زن دست دراز کرد دامن آن حضرت را گرفت، عرض کرد: فداى تو شوم یا امیر المومنین زنها را در بلاها صبر کمتر است از مردان یا دعا کن اینها دو مرتبه به من برگردند یا من به ایشان ملحق شوم.
پس آن حضرت رو کرد به آن قبور، فرمود، قوموا یا عباد الله، یک مرتبه هر چهار نفر از قبر بیرون آمدند چون آن مرد چشمش به جمال مبارک امیر المومنین افتاد عرض کرد: فداى تو شوم، آنچه از این مصیبتها به من رسید به واسطه فقر بود مرا از مرض فقر نجات بده.
حضرت دو دست مبارک پر از سنگ و کلوخ کرد و فرمود: بگیر دامن خود را گرفت ریخت در دامن او وقتى که نظر کرد دید تمام در و گوهر شد(1).
مطلب بعدی :
حدیث